۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

مجاهد شهيد محمدرضا حجازي

روز نهم مرداد،صدايش كردند.به همراه بچه هاي ديگر آماده رفتن شد. باهمه بچه ها خداحافظي كرد.صحنه عجيبي بود.صفي از جوانان دلاور وپاكباز كه تا چند ساعت ديگر در ميدان تيرباران،درخون خود غوطه ور مي شدند...

من آخرين كسي بودم كه با محمدرضا وداع كردم، درحاليكه همديگر را درآغوش گرفته بوديم دوبيت شعر از كليم كاشاني را خواند:
افسانه حيات دو روزي نبود بيش                     آن هم “كليم“ با توگويم چه سان گذشت
يك روز صرف بستن دل شد به اين وآن            روز دگر به كندن دل زين وآن گذشت

محمدرضا عشقي بي پايان به “برادر مسعود“ داشت.او هميشه مي گفت:“مجاهدين،فداييان مسعود هستند“. يكبار ياد خواهرش افتاد وگفت:“ راستي خواهرم...“ ولي حرفش را زود قطع كرد. بعد درحاليكه مي خنديد گفت:“همه ما زندانيان فداي يك تار سبيل مسعود“
آري او با چنين عشقي،با قدمهاي محكم وبا چهره يي گشاده ومطمئن به سوي قتلگاه خود شتافت.
محمدرضا حجازي ،دانشجو، اهل تهران،28 ساله، درنهم مرداد 67 در زندان گوهردشت حلق آويز شد

مجاهد شهيد مجيد طالقاني

“...ديروز رفته بودم دادگاه ، در دادگاه بنا بر دلايلي از خود ضعف نشان دادم كه شايد براي جلوگيري از حكم اعدام بود. بعد كه از دادگاه به سلول انفرادي رفتم،احساس عجيبي به من دست داد.احساس مي كردم با اين ضعفي كه در دادگاه از خود نشان داده ام مثل “يهودا“ شده ام كه به حضرت مسيح(ع) خيانت كرد. چنين احساسي را در رابطه با “مسعود ومريم“داشتم.
بعداز ساعتها فكر،نگهبان سلول را صدا كردم وگفتم:“براي دادگاه مطالبي دارم،كاغذ وقلم بيآور،بنويسم“.تصميمم را گرفته بودم.
بعداز اينكه نگهبان كاغذ وقلم آورد، تمامي مواضع سازمان را تاييد كردم ونوشتم كه رهبري مسعود ومريم وانقلاب ايدئولوژيك مجاهدين را دربست قبول دارم. بعد نامه را به دست نگهبان دادم وگفتم كه هرچه زودتر به دادگاه برسان.
امروز مجددا مرا احضار و در رابطه با اعلام مواضعم درآن نامه سوال كردند. گفتم مورد تاييد من است“.
بعد دادستان گفت:“آخر تو از رهبري مسعود ومريم چه ديده اي؟“ گفتم:“همه چيز ديده ام،حيات واقعي ديده ام“.
بدينترتيب بلافاصله او را از دادگاه به همان سلول انفرادي برگرداندند، و حدود دو ساعت با هم بوديم. بمحضي كه وارد شد ساعتش را از دستش باز كرد وبه من داد وگفت:“همين حالا از دادگاه مي آيم،چون دردادگاه از مواضع ايدئولوژيك سازمان دفاع كرده ام به اعدام محكوم شده ام“.
واين كلمات را درحالي كه ذره يي ترس يا غم درچهره اش نبود، مي گفت.
مجيد تازه  نمازش را تمام كرده بود،كه مجتبي حلوايي آمد واو را با خودش برد .
مجيد 27سال سن داشت ، سال 61 دستگير شده ، به 15سال زندان محكوم شده بود. او از مسئولين دانش آموزي بود كه در روز 14 مرداد 67، در اوين حلق آويز شد.
اما رژيم خبر شهادتش را حدودا سه ماه بعد، در12 آبان دادند.
روحش شاد و يادش همواره گرامي باد.

مجاهد شهيد فرزين نصرتي

”...دانشجوي سال آخر پزشكي،در دانشگاه تهران بود. درعين حال با درجه ستوان يكمي،افسر ارتش بود.پيش ترها او كاري به سياست نداشت وبيشتر به ورزش علاقه نشان مي داد،اما روز تعيين كننده زندگيش 30 دي سال 1357 بود،روزي كه ”مسعود رجوي“ از زندان آزاد شد. از آن پس با شگفتي تمام ديدم كه فرزين نيز به جمع هواداران مجاهدين در دانشگاه تهران پيوست وگرايش او به مبارزه تنها با ديدن مسعود در مقابل زندان وشنيدن سخنرانيش در دانشگاه تهران آغاز شد.
فرزين در اولين هفته هاي پس از 30خرداد 60 دستگير شد. در زندان به خاطر روحيه شاد وسرزنده وشادابي كه داشت ،پيوسته مورد آزار واذيت قرار مي گرفت.دژخيم جلاد جنايتكار حاج داوود رحماني برايش ذخيره روزانه كابل تعيين كرده بود تا در يك دوران طولاني شكنجه وآزار او را درهم بشكند،اما فرزين هر روز استوارتر وپر صلابت ترمي شد،ومحبوبيتش در بين بچه ها اوج مي گرفت تا اينكه جلاد در حضور چند زنداني ديگر گفته بود: ” حواست باشد كه مسعود رجوي بند شده اي“.
فرزين به رغم تمام فشارها وحساسيتهايي كه جلادان نسبت به او پيدا كرده بودند ، وبه رغم تمام شكنجه ها هرگز ورزش روزانه اش را قطع نكرد. گفته بود :” به هرقيمت بايد مقاومت تمام عيار را به كرسي نشاند وحتي به اندازه تعطيل ورزش انفرادي به دشمن امتياز نخواهم داد“.
فرزين نه تنها در ميان زندانيان به عنوان چهره يي شناخته شده بود كه حتي مزدوران وجلادان زندان نيز او را به عنوان عنصري مقاوم مي شناختند.
درجريان قتل عامها وقتي او را به دادگاه بردند،آخوند نيري اسمش را مي پرسد، فرزين نامش را مي گويد.آخوند نيري با غيظ مي پرسد:”دكتر فرزين تو هستي؟“ وبعد بدون هيچ حرف ديگري حكم اعدام او را صادر مي كند.
فرزين متولد شهريار كرج ، وموقع شهادت 33ساله بود.او را در 10 مرداد 67،درگوهردشت،بجرم مجاهدت وانسانيت حلق آويز كردند.
درود بهاستواري و راه وآرمانش. يادش همواره 

۱۳۹۴ مرداد ۲, جمعه

ایران- مجاهد شهيد محبوبه صفايي

يادي ازمجاهد شهيد محبوبه صفايي (ازجمله شهيدان قتل عام درسال 1367)


“...برغمي كه در طول زندانش،از سال 60 بيشترين فشارهاي جسمي و روحي را تحمل كرده بود،ولي هيچگاه خم به 
ابرو نيآورد و در اوج مهرباني وصميميت به فكر بچه هاي ديگر بود.“

محبوبه بويژه پس از انقلاب ايدئولوژيك به مدار جديدي از صلابت وجديت رسيد كه بسيار چشمگير بود. او هميشه مي گفت:“ من تازه مسعود را شناخته ام. هرچند مريم را از نزديك نمي شناسم ، اما از شدت كينه يي كه دژخيمان به او دارند مي فهمم از جنس “ مسعود“ است.“

محبوبه را دريكي از اولين روزهاي قتل عام ،همراه با تعداد ديگري از خواهران صدا زدند. آنها در بند بالاي ما بودند.ما
 از فرصت استفاده كرديم وبا گذاشتن يكنفر هوشيار در راه پله ها، از پنجره شكسته يي شروع به خداحافظي با آنان كرديم. 
وقتي محبوبه آمد، برق خاصي در چشمانش مي درخشيد. بعداز حال واحوال گفت:“ از هميشه بهترم،ديدي بالاخره به عهدمان با خدا وخلق ومسعود ومريم وفا كرديم؟ خدا را شكر تا به اين جا استوار مانديم.“

بعد، از ما خواست برايشان دعا كنيم. بعداز آنهم سفارش مادر بيمار وپيرش را كرد وگفت:“ اگر هر كدامتان زنده مانديد و به سازمان رسيديد،از قول ما بگوييد:“ تا آخرين لحظه دست از مسعود ومريم بر نمي داريم“.

مجاهد شهيد محبوبه صفايي، ديپلمه بود كه پس از 7 سال تحمل بيشترين شكنجه ها و فشارها ،درحاليكه 28 ساله سن
 داشت ، در تاريخ 28 مهرماه 1367 در اوين تيرباران شد.

برادرمجاهدش“مجيد صفايي“ نيز در 12 ارديبهشت 1366 در اوين به شهادت رسيده بود. 

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

مجاهد قهرمان شهيد زهرا بيژن يار

زهرا از جمله زنان شجاع وقهرماني بود كه طي 7 سال اسارت، از سال 60 تا 67 پرونده اش باز بود وهر لحظه احتمال اعدامش وجود داشت.

زهرا بيژن يار

بازجوها به دنبال بهانه اي بودند تا بتوانند اعدامش كنند. او روحيه بسيار بالايي داشت. آموزش پذيري او شگفت آور بود. درسال 61 او را به ”واحد مسكوني“ قزلحصار بردند. در اين دوران، بطور دائم زير شكنجه وبازجوييهاي طولاني قرار داشت،اما هرگز تسليم نشد و سرخم نكرد. مرداد 67 به سلولهاي انفرادي منتقل شد. برغم آن شرايط سخت وچشم اندازي كه وجود داشت، روحيه زهرا نه تنها هيچ تغييري نكرد، بلكه به تنها هم سلولي اش، زبان آلماني ياد مي داد. واز آنجا كه توانسته بود قرآن كوچكي را به داخل سلولش ببرد، هر روز با او قرآن مي خواند ودونفري از حفظ مي كردند.
شوخي هايش ،بخصوص وقتي كه درآن روزهاي سخت وسياه، در داخل سلول اداي آخوندها وهيات”كميسسيون مرگ“ را در مي آورد وبي دادگاه خميني را مسخره مي كرد.
در روزهاي آخر همه ترانه هايي را كه بلد بود، مي خواند،و تمام فكر وتلاشش به هركس كه در معرض آزاد شدن قرار داشت ،اين بود كه در اولين فرصت خود را به ارتش آزاديبخش برساند و...
زهرا به صراحت مي گفت : ”پهنه اصلي مبارزه آنجاست،بدون پيوند با مبارزه مسلحانه وارتش آزاديبخش هيچ كار ديگري مشروعيت ندارد“.
زهرا در نامه اي از زندان به همسرش نوشته بود: ”...ولي بايد واقع بين بود،به صحيفه سجاديه ونهج البلاغه پناه مي برم.چه مناجات عميقي،چگونه به هستي،انسانها وخودشان مي نگرند. اين را فهميدم كه ظالمان تاريخ از زمان آدم وحوا تا به امروز،حتي اگر اعضاي بدن مسلماني را قطعه قطعه كنند،حيات را تا زماني كه در ايمان به خدا ثابت باشند از آنها نمي گيرند، بلكه زندگي را زماني از ما خواهند گرفت كه ما دين وقلب خودمان را به آنها بفروشيم واين رمز مقاومت وايثار همه مسلمانان در گوشه وكنار اين جهان مي باشد. برايم از خدا بخواه كه به من يقين وباوري دهد كه هيچ خواست خودم را به 
خواست او بر نگزينم“
مجاهد قهرمان زهرا بيژن يار، بهنگام دستگيري 21 ساله وباردار بود وبهنگام شهادت 28سال داشت.

همسر قهرمان او مجاهد شهيد باقر بيگدلي (علا) يكي از فرمانده تيپهاي ارتش آزاديبخش بود كه در فروغ جاويدان

 ،دلاورانه جنگيد وبعداز قهرمانيها وخلق حماسه هاي فراوان به شهادت رسيد وجاودانه شد.

مجاهد شهيد ايرج لشگري

“... يكشب با ايرج درباره انقلاب ايدئولوژيك صحبت مي كرديم. درحال وهواي ديگري بود.گفت:بايد تمام پل ها را خراب كرد وبه آن نسيم تن داد. اين نسسيم آدم را ديوانه مي كند.اگر تن به آن ندهيم نابود مي شويم“.
ويژگي زندان اين بود كه هركس حرفي مي زد،براي اثبات آن،زمان زيادي طول نمي كشيد.
فرداي آن شب ايرج را صدا كردند واز ساعت 9 تا12 شب يكسره وبدون وقفه او را زدند.اما او كوتاه نيآمد. بعد او را به سلول انفرادي يردند وديگر هرگز نديديمش. پيغام فرستاده بود كه حالش خوب است! گفته بود من عهد خود را با “مسعود “و“مريم“ بسته ام وديگر چيزي ندارم از دست بدهم كه نگران آن باشم. بعد از طريق يكي از خواهران كه از كرمانشاه به گوهردشت تبعيد شده بود،شنيديم كه بازهم ايرج را زده بودند واو مقاومت كرده و مي گفته كه : “من هوادار مجاهدين خلق هستم .من سرباز مسعود رجوي هستم.“
ايرج متولد كرمان -31 ساله –دانشجو سال سوم حقوق دانشگاه تهران و ورزشكاربود،( رشته كشتي آزاد) كه بعداز چند سال شكنجه هاي طاقت فرسا وتحمل سلولهاي انفرادي ،در 12 مرداد 1367 در زندان گوهردشت حلق آويز شد.
متاسفانه از اين شهيد قهرمان عكسي نداشتم كه دراينجا بزنم ،خواهشم از دوستان عزيز اين است كه درصورت دسترسي به عكس او ،آنرا به اين وبلاگ “ستارگان مقاومت“ هديه كنند.

۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

ایران - مجاهد شهيد آذر سليماني (آذر مريم)

... همه چيز وهمه كس او شده بود اسم “مريم“.

 مي گفت:“شما هنوز مريم را فهم نكرده ايد، به صحبتهاي “برادر مسعود“اصلا توجه نكرده ايد. فكر مي كنيد انقلاب ايدئولوژيك،يك طلاق وازدواج معمولي بوده،درحاليكه مريم يك سد ومانع بزرگ را برداشته است.راه براي مبارز شدن وميارزه كردن ومبارز ماندن زنان را باز كرده، انقلاب او ضد استثمار جنسي است.
آري او مي گفت:“مگرنشنيده اي كه مي گويند آنها كه در راه آرمان وعقيده شان از خودشان مي گذرند كارشان برتر از خون هزاران شهيد است؟ آري “مريم“ اين است.“
درعشق به “مريم “آن قدر پيش رفته بود كه نزد همه دوستان وآشنايان وخانواده شهيدان به“آذرمريم“ معروف شده بود. او روي تمام جزواتش نام“ مريم پاك رهايي“ را نوشته بود.
آشنايي كه او را مي شناخت ، باتعجب مي گفت:“ نمي دانم مريم با اين دختر چه كرده است كه روي زمين بند نيست، دارد پرواز مي كند، عاشق است“.
آري آذر سليماني ، شيرزن قهرمان كرمانشاهي ، كه جرمي جز عشق  به“مريم “ونهايت تلاش براي وصل نداشت، نزديكي مرز دستگير شد. وپس ازتحمل شكنجه هاي بسيار،درنهم مرداد 1367 در زندان گوهردشت،درسن بيست وچهار سالگي حلق آويز گرديد.
درود به روان پاك او وتمامي شهداي قهرمان قتل عام كه براي هميشه در دل همه مردمان آزاده جا دارند.
عكس آذرسليماني در صفحه 102 كتاب قتل عام زندانيان سياسي، رديف اول ، سمت چپ ، اولين عكس  مي باشد.

۱۳۹۴ خرداد ۱, جمعه

مجاهدشهيد ابوالقاسم محمدي ارژنگي (استاد موسيقي اصيل ايراني )



ابوالقاسم محمدي ارژنگي (استاد موسيقي)
“... يكي از كارهاي ارزنده او در زندان،آموزش موسيقي به بچه ها بود.يكروز در دستگاه ماهور اين بيت سعدي را تمرين مي كرديم كه:
درخت غنچه برآورد وبلبلان مستند                 جهان جوان شد وياران به عيش نشستند
به اوگفتم اين شعر را با همين صداي عالي بايد وقتي رژيم سرنگون شد در راديو بخواني.  خنديد وگفت:“من تابحال اين كار را نكرده ام،اما دلم مي خواهد اگر زنده باشم،وقتي رژيم سرنگون شد اين شعر را درميدان آزادي،جلو پاي مسعود ومريم بخوانم“.
ابوالقاسم علاقه بسيار زيادي به خانم مرضيه داشت. مي گفت او هنرمندي است كه براي مردم مي خواند ،وخودش وهنرش را به دنيا نفروخته است.
بعدازظهر روز هشتم مرداد سال 1367 همديگر را در راهروي مرگ گوهردشت ديديم.از مواضعش بهيچوجه كوتاه نيآمده بود.مسخره اش كرده بودند كه :“چرا تابحال ازدواج نكرده اي؟!“ اوهم قاطعانه جواب داده  بود:“ به شما مربوط نيست“. همان شب صدايش كردند وهمراه با تعدادي از بچه هاي ديگر به دارش آويختند.
ابوالقاسم محمدي ارژنگي در سال 1320 درتهران متولد شده بود، از آنجا كه از كودكي صداي خوشي داشت ، براثر تشويق دايي اش به آموزش صدا پرداخته بود، مدتي تحت نظر استاد مهرتاش، موسيقي اصيل ايراني را آموزش گرفته بود و....
ابوالقاسم درتمام مدت عمربا وارستگي وفروتني زندگي كرد.در زمان شاه بسياري به او پيشنهاد كرده بودند كه به راديو برود ودرسلك خوانندگان آن زمان درآيد ،اما او نپذيرفته بود.ابوالقاسم پس از پيروزي انقلاب ضدسلطنتي فعاليت خود را درهواداري با سازمان مجاهدين خلق  شروع كرد.درسال 60دستگير وبه 8سال زندان محكوم شد. در زندان همواره زير سخت ترين شكنجه ها بود،اما هيچگاه لب به شكوه نگشود.اواخر بهمن سال 66بود كه از زندان اوين به گوهردشت منتقل شد.آن شب باران سختي مي باريد وهوا خيلي سرد بود.بمحض رسيدن پاسداران با كابل وچماق به استقبال آمدند.ابوالقاسم ضربه هاي زيادي خورد،اما كوچكترين صدايي از او در نمي آمد.او را به داخل يك بند بردند.لباسهايش را گرفتند وبا شلاق به جانش افتادند.تمام بدنش خوني بود،از پاهايش خون مي ريخت واز شدت سرما مي لرزيد.اجازه نداد كمكش كنم.به او گفتهشد كه بدجوري زخمي شدي،خنديد وگفت :“اي بابا فكر اين چيزها را نكن.درهمان شرايط هم لبخندش را فراموش نمي كرد.
مجاهد شهيد ابوالقاسم محمدي ارژنگي فوق ليسانس روانشناسي وليسانس علوم تربيتي داشت وعلاوه بر استادي درآواز ودستگاههاي موسيقي اصل ايراني ،دبير دبيرستانهاي تهران بود.
عكس او درصفحه 173،كتاب “قتل عام زندانيان سياسي“،نفر اول از سمت چپ مي باشد.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

یادی از شهید قهرمان ملیحه اقوامی


آنروزها بچه ها با روحیه ای بسیار بالا با پاسداران برخورد می کردند.یادم هست یکبار ، پاسداری باملیحه اقوامی که بعدا اعدامش کردند، به جر وبحث پرداخت وتوهین کرد ، ملیحه در جالیوان چایی را که در دست داشت ، به صورت پاسدار پاشید که او نتوانست آنجا دیگر هیچ غلطی بکند.
زندان اوين
ملیحه اقوامی متولد شاهرود، و دانش آموز سال چهارم نظری بود ،که دستگیر شد.اوبعداز هفت سال تحمل رنج وشکنج فراوان، در جریان قتل عامهای سال 1367،درماه آذر، در زندان اوین حلق آویز شد.
 بعد پیکر پاکش به شاهرود منتقل ودر آنجا به خاک سپرده شد وبرای همیشه نامش جاودانه گشت.
ملیحه در زیر لوله شیر دستشویی سلولش نوشته بود:
نشان مرد مومن با تو گویم      که چون مرگش رسد خندان بمیرد


ملاحظه ‌:
متاسفانه عکس این خواهرشهید را نداشتم که همینجا بزنم ،لطفا اگر کسی از این شیرزن قهرمان عکس واطلاعات بیشتری دارد در اختیار این وبلاگ بگذارد تا در اختیار واحد تحقیق شهدا گذاشته ودر کتاب بعدی شهدای قتل عام چاپ شود.

-----------------------------------------------------------------------------

 مادرادب آواز از جمله مادرهای دلاور شهر جهرم بود،که فقط خدا می داند ،که طی 37 سال حکومت ننگین آخوندها ،چه ها کشید، وچگونه درد فراق ورنج وشکنجه های فوق طاقت فرزندانش، وحمله وهجومهای مکرری که به خانه وخانواده اش می شد را تحمل کرد .
علاوه بردخترش مجاهد مقدس شهید »گوهر ادب آواز« سه تن دیگر ازفرزندانش ، درجریان قتل عام زندانیان سال 1367،درمردادماه در زندان عادل آباد شیراز به شهادت رساندند.
پسرش »حسین ادب آواز«  فوق دیپلم ریاضی، حسابدار بانک وبهنگام شهادت 32ساله بود که در زیر شکنجه به شهادت رسید .
فاطمه ادب آواز وعصمت خواهران حسین بودند،که آنها نیز متولد جهرم بودند ودر آنجا تحصیل کرده بودند.
 شهید عصمت ادب آواز بهنگام شهادت 28ساله ومعلم ریاضی بود .
فاطمه قهرمان نیز که مثل خواهرش در عادل آباد شیراز تیرباران شد20ساله وبهنگام دستگیری دانش آموز دوم نظری بود.اوهم مثل بقیه خانواده اش عشق وایمان خاصی به »برادر مسعود«داشت.